ܓܨخطــ خطــ یهایی از سر دلتنگی ܓܨ
ــــــــ شـایــد مرهمــی باشــد برای دردهـــا...دردهـــایـــی کــه نمیـشـود به زبــــان آورد ــــــــ
ین روزهــــایم به تظاهر می گذرد... و من هنوز عاشقم از خودم یه انبار ساختم با یه عالمه حرف های تلنبار شده...
گاهی دلـــم برای خودم تنگ می شود ... صفحه کنه یاداشتهای من گفت چهار شنبه روز میلاد منه اما شعر تو مگه که چشه من تو نخ ابر که بارون بباره اخ اگه بارون بباره اخ اگه بارون بباره ..... قطار مى رود امشب باران بود...و پاهای خسته ای که خیابانها را بی هدف قدم میزدند خاطراتت هم بودند... و پا به پایم زیر باران می آمدند... خیس خیس...مثل خیابانهای شهر... مثل چشمهایم هنگام رفتنت...و هنگام تنها شدنم... باران و خاطراتت بدجور دلتنگم میکنند... دلتنگ عشقی که خیلی وقت است از من گرفته شده... وتنها داراییم از آن کابوس هاییست که شبها میگیرند آرامشم را ...... این افکار خسته ام میکنند... به خودم می آیم... هنوز باران میبارد... نم نم میبارد... و من... تکیه داده ام به چراغ قرمزی
خسته شده ام از گذر خاطرات
من هم می روم به همان جاده ای که می خواستم اولین جای شروع زندگیمان آنجا باشد ..............
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
آنقدر که میتوانم
هر شب - بدون آنکه خوابم بگیرد
از اول تا آخر بیوفاییهایت را بشمارم
و دست آخر همه را فراموش کنم
آنقدر که میتوانم اسمت را
روی تمام آبهای دنیا بنویسم
و باز هم، جا کم بیاورم
آنقدر که میتوانم
شبها طوری به یادت گریه کنم که
خدا جایم را با آسمان عوض کند !
و من هنوز عاشقم
آنقدر که میتوانم
چشمهایم را ببندم
و خیال کنم :
(هنوز دوستم داری !!!!)
کاش مثل قدیما بیای و بگی:
گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ می شود ...
گاهی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد ...
گاهی دلم از آنهایی که در این مسیر بی انتها آمدند
و رفتند خسته می شود ...
گاهی دلم از کسانی که ناغافل دلم را م
گاهی آرزو میکنم ای کاش ...
دلی نبود تا تنگ شود ...
تا خسته شود ...
تا بشکند ...
تو مى روى
تمام ایستگاه مى رود
و من چقدر ساده ام
که سال هاى سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده هاى ایستگاه رفته
تکیه داده ام
که انگار میلی به سبز شدن ندارد...
رفت ............. آنقدر ساده که باورش نمی کنید
حتی پشت سرش هم نگاه نکرد
و می نگرم شهر را در تنهائی خویش از فراسوی کوه
چقدر گم می شوم در این انبوه دیواره هایی که هر یک پر است از آئین بی وفائین
قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت |